آن شيندي که شاه کيخسرو

شاعر : اوحدي مراغه اي

چون ز معني بيافت ملکي نوآن شيندي که شاه کيخسرو
نيستي جست و هر چه هست بداد؟کار اين تخت چون ز دست بداد؟
پر بگشتند و کس نشانه نيافتدر پي شاه هر کسي بشتافت
با چنان علم و عقل و داناييپادشاهي بدان توانايي
که ز تختي چنان بغاري رفتنيست بازي که هم به کاري رفت
نتواند کبود مهره شکستتا کسي بر گهر نيابد دست
خويش را از نظر چنان پوشندآن کساني که در هنر کوشند
جز به دل در طريق دين نروندراه معني باسب و زين نروند
کي ازين چاه بر زبر خيزي؟تا به هر رشته‌اي در آويزي
پر مشو کز هنر تهي باشيچند در بند فربهي باشي؟
نتوانند با تو همراهياين گروه مغفل ساهي
روي در روي نام و ننگ آوردست آزاده‌اي به چنگ آور
برگشايد دو ديده از خوابتکو برون آورد ز غرقابت
به طلب راه را رفيقي چستچون ازين خانه ميروي به درست
کندرين راه منزل تو کجاست؟تا بگويد، چو بازپرسي راست
از پس و پيش چند منزل سختاين رباطيست پر ز حجره و رخت
در ميان جستجوي خرقه و قوتاولش مهد و آخرش تابوت
کي ازين عرصه گو تواني برد؟چون بزايي، اگر نداني مرد
با خدا باش در ميانه‌ي خلقخواه اطلس بپوش و خواهي دلق
تا بيابي ز جام ما ذوقيبيحضوري مباش و بي‌شوقي
روح قدسيش کي شود زنده؟هر کرا نفس شد پراگنده
که تو اين نيستي که مي‌بينيبگذر از ريش و سبلت و بيني
درج شو در حساب مقبولانگرد هر در مگرد چون گولان
هيچ فارغ مشو، که بد نبودگر چه کارت به جاي خود نبود
نتوان نيز پاي را بستنسرت آغاز اگر کند جستن